بیا و دوستم داشته باش! تو هنوز نفهمیدهای دنیا متعلق به آنهاییست که یک نفر دوستشان دارد؟! نفهمیدهای تو که دوستم نداشته باشی؛ تمام جهان هم مرا بخواهند، منِ دیوانه بازهم فکر میکنم دوست نداشتنیام، چون تو دوستم نداری؟ بیا و دوستم داشته باش که معلق ماندهام وسط دنیای شلوغ آدمها.
روزهای من بدون تو تاریک است، آفتاب، گرمم نمیکند و آدمها برای پر کردنِ حجمِ مرموزِ تنهاییام، کافی نیستند!
شبهای من بدونِ تو ماهی ندارد ماهِ من.
من بی پناه که میشوم؛ فقط یاد تو میافتم و دلم امنیت شانههای تو را میخواهد، نیاز دارم فقط تو عاشقم باشی و فقط من؛ دردانهی لحظههای تو باشم. دوست دارم تو مراقبم باشی، دوست دارم با تو فیلمهای خوب ببینم و توی آغوش تو دلبری کنم، سرم را روی پاهای تو بگذارم و با ذوق، از آرزوهایی که دارم حرف بزنم، دوست دارم بپرسم "چای میخوری؟" و وقتی سرت را به نشانهی تأیید تکان دادی؛ دستم را به کمرم بگیرم و بگویم "پس یکی هم برای من بریز آقا!" و تو با لبخندی مردانه بلند شوی و مرا بغل بگیری و برای هر دونفرمان چای بریزی و من مدام دورت بگردم و تصدق مردانگیات شوم.
دوست دارم هر روز با تو تمام خیابانهای شهر را بگردم و با تو هرشب ستارههای آسمان را بشمارم و توِ دیوانه، شریک خیالپردازیهای شبانهام باشی.
دوست دارم دلم که میگیرد؛ تو بغلم بگیری، عاشقانه نگاهم کنی و از جزئیات سادهی صورتم، عاشقانه تعریف کنی و من باورم شود که چهرهام زیباییِ منحصر بفردی دارد و حالم خوبتر شود.
دوستم که نداشته باشی من چالِ کم عمقِ روی گونهام را دوست نخواهم داشت، یادم میرود چشمهایم چه رنگیست و از ظرافت لبهایم بیزار میشوم! موهایم مدتها کوتاه می مانده و اجازه نمیدهم هیچ آینه و هیچ موجی مرا یادِ حرفهای تو بیندازد، که چقدر عاشق موهای بلند و پیچ و خمهای آن بودی...
و من حسادت میکنم به آدمهایی که یک نفر، هنوز هم دوستشان دارد.
...